چنبر

وحید پاک طینت
vahidpaktinat@yahoo.com

« چـنـبـر»

پشت پنجره ايستاده بود و به بارش يكريز برف نگاه ميكرد. بخار شيشه را با كف دستش پاك كرد. رو داربست مو ، دو تا گنجشك پف كرده بودند و گاه و بيگاه برف ها را از بال و پرشان مي تكاندند. «حتماً توكوه هوا خراب تره».
حياط و خاك باغچه سپيد شده بود. همينطور بشكه قديمي نفت ،حوض خالي كنار ديوار و گلدانهاي دوروبرش. بوي شلغم پخته سراسر اطاق را پر كرده بود و از راه پله تا دو اطاق طبقه بالا هم رفته بود. ما در سيني استكان را زمين گذاشت و نشست كنار بخاري . دست ها را تو گودي ميان پاها قفل كرد.
« مادر برو دست نامزدت رو بگير بيار. يه هفته س بهش سر نزدي. خوبيت نداره . از دستش ناراحتي خوب ، اما جلو بقيه سر شيكسته ش نكن.»
چاي دم كشيده بود . برگشت و مادرش را نگاه كرد كه چطور استكانها را پر ميكند. آمد و به پشتي تكيه داد .
«صب بهش زنگ زدم. از دلش در آوردم. هفته اي يكي دوبارم كه بيشتر بهش سر نميزدم ! ميزدم ؟ هوا خيلي خرابه مريم اينا تو كوه ميمونن … خدا كنه زياد بالا نرن.»
مادر به بيرون خيره شد . «معلوم بود كه آسمون بارداره. .. جوونا ديگه حرف به خرجشون نميره.» سيني چاي را جلوي او سراند.
«نميخوام دخالت كنم شهاب جان … اما اگه ليلا مي اومد و با مريم آشنا ميشد بهتر بود»
فكر كرد ، من موضوع خودم و با مريم به ليلا گفته م.
«مريم و داداشش دنبال خونه ن … همين دور و برها. باباش پاپي شده حتماً برگردن»
به كمر باريك استكان نگاه كرد. مادر گفت : «پس برميگردن».
فكر كرد تو اين پانزده سال ، آرزويي جز اين نداشت … اما حالا چي ؟ از بي تفاوتي خودش حيرت كرد . شايد بخاطر ليلا بود . صداش هنوز تو گوشش بود : شهاب تو گذشته ي من و مي بيني . يا چطور بگم ، احساس مو نمي بيني … الانمو نمي بيني . درسته گفتم اولين نفر تو زندگيم نيستي ، اما مطمئن باش آخرين نفري . تو، هم خودتو عذاب ميدي ، هم منو … ما قرار نيست با گذشته زندگي كنيم .
سر بالا كرد . به طاقچه و پيش بخاري نگاه كرد . به ساعت و عكس پدر با نوار سياه گوشه ش. به جالباسي برنزي پايه بلند، به فرشهاي زمينه قرمز با گلهاي درهم برهمش . بياد آورد تصوير محو مريم را كه پشت در خرپشته كشيده ، هنوز باقي مانده. ده سالش بود يا دوازده ؟
«بازم چايي ميخوري؟»
«آره ،… يكي ديگه بريز.»
«مطمئني دل ليلارو بدست آوردي؟»
«عصر دوباره بهش زنگ ميزنم».
«پاشم يه چيزي بار بذارم . دلم گواهه زود برميگردن . خوب نيست بعد اين همه سال يه غذاي ساده جلوشون بذارم .»
«لازم نيست زحمت بكشي . اگه زود برگشتن از بيرون غذا ميگيرم.»
مادر كف دست ها را زمين گذاشت و ايستاد . سيني استكان ها را دستش داد . وقتي تنها شد ، به پشتي لم داد و پاها را دراز كرد . بازوي چپش از گرماي بخاري گزگز ميكرد.
غروب ديروز كه به خانه آمد و در را پشت سرش بست ، مريم را ديده بود كه پشت پنجره ايستاده. ميخكوب شد . موهاي لختش روي چشم چپش ريخته بود ، با چشم راستش مي خنديد. جا خورده و بهت زده روبروش ايستاده بود . دستش را بالا آورده بود و روي شيشه گذاشته بود. جايي كه صورتش مي خنديد . كف دستش يخ كرد. زانوهاش لرزيد. مثل روز آخر كه چشمهاي مريم ، از پشت شيشة ماشين نه خنديده بود ، نه گريه كرده بود . شهاب اما، لرزش گرفته بود. اول پائيز بود و سرما را تا مغز استخوانش حس كرده بود . دستش را كه برداشت ، چشمهاي مريم هنوز بسته بود خوب نگاهش كرد. كمي قد كشيده بود. گردن و بازوهاش پر شده بود . ديگه رو تنش لغ نميخورد. اما نگاهش … همان بود. شوخ و مهربان.
((شنيده بودم از شوهرش جدا شده ، شنيده بودم برادرش سربازي رفته ، شنيده بودم وضعشان روبراه شده)) به شيشه هاي بخار نسشته چشم دوخت.(( چي شد نرفتم كوه ؟چرا دودل بودم ؟بخاطر ليلا؟حتماً روي شلنگ چنبره زده ي دور شير آب برف نشسته . گنجشك هاي پف كرده شايد رفته ن … شايدم نه . شايد زير برف خوابشون برده و يادشون رفته خودشون و بتكونن . اگه آفتاب تند بزنه ، برفاشون آب ميشه . ميشن موش آب كشيده ی پردار . انقدر تو آفتاب ميمونن تا خشك بشن و سرحال. بعد ميپرن رو خاك باغچه. سروصدا ميكنن. تشنه ميشن. ميان لب حوض. تونوكشون چقدر آب جا ميشه؟ يه قطره ؟… دو قطره … اما مطمئنم قنديل سرشير آب آويزان ميمونه … عكس مريم مي افته رو آب حوض. وسط ماهي هاي قرمز. از سر ديوار سرك ميكشه. آهسته صدام ميكنه: شهاب … شهاب ، دوباره همسايه شديم. بازم تابستون ميريم رو بوم وقتي همه خوابن. وقتي باباهامون رفتن سركار . وقتي داداش بچه س … بچه ؟ اونكه هم قد خودم شده !… نه … وقتي ميره پادگان. وقتي تنها ميشيم…تنها . . . ))




صداي زنگ در تو راه پله پيچيد . مادر يك ژاكت سبز پشمي روي شانه اش انداخت و دمپايي پاش كرد. با احتياط از روي برف ها رد شد و در را باز كرد . مريم تنها بود . سرتاپا خيس . با عجله آمد تو . پيرزن هم دنبالش .
«چرا تنهايي مادر؟ … داداش كو ؟»
«رفت خونة دوستش … دارم يخ ميزنم ! سركوچه پسر زري خانوم رو ديد. پسره ی ريقو چه دراز شده !»
شهاب چشم باز كرد. مريم بالاي سرش ايستاده بود و مانتو روسريش را در ميآورد . بلند شد نشست.
«هنوز خونه اي كه!»
«گفتم شايد برم … خوش گذشت؟»
«خيلي!»
سرك كشيد برادرش را نديد ما در يك پتو روي شانه ی مريم انداخت. بعد نشست زير جالباسي جوراب پاش كرد، ژاكتش را پوشيد و چادر سياش را سر كرد.
«مادر گرمت كه شد برو لباسها تو عوض كن خداي نكرده مي چای.»
«كجا ميري؟»
«ميرم خريد.»
«شما چرا … خودم ميرم.»
پيرزن نگاهش كرد . خريد تو بدرد خودت ميخوره.»
«مادر سرما ميخوري خوب بذار شهاب بره ، كم كم بايد ياد بگيره.»
پيرزن از در رفت بيرون ، كفش هاش را پا كرد و با احتياط از روي برف ها رد شد . نگاه مريم بيرون بود،به صداي بسته شدن در .
«هنوز قبولت نداره؟»
بعد برگشت چشمك زد و با چشمش خنديد.
«نرفتي نامزد بازي .. اخموخان چيزي شده ؟ موضوع ليلاس ؟ زبون تو موش خورده ؟»
شهاب دست دراز كرد و موهاي مريم را از چشم چپش كنار زد . «حالم زياد خوب نيست»
«ديشب تا ديدمت فهميدم … تو ديگه شهاب اون وقتا نيستي . تو زيادي همه چي رو جدي ميگري.»
به سينة مريم نگاه كرد. به گودي كمرش . دستش را گرفت . سرد بود.
«ولي تو همون مريمي … آره واسه من همه چي جديه!»
دست انداخت و او را بطرف خودش كشيد . «ميخواين برگردين؟»
«آره»
«چرا ؟))
«شهاب ديگه نميتونم اونجارو تحمل كنم ادامه تحصيل داداش هم هست … پا درد باباام هست، هواي شرجي واسش خوب نيست، شهاب شهر كوچيك همه جاش پر از خاطره س ، پراز چشمه ! مثل اين محل … مثل اين كوچه.»
«شوهرتو خيلي دوست داشتي؟»
«اوايل آره.»
دست هاش شل شد . مريم آرام از ميان دست هاش بيرون خزيد. وقتي تو چشم هاش غم نشست، ردپاي پانزده ساله را توي صورتش ديد.
«ميرم بالا لباس عوض كنم … توام بيخود اين قيافه رو بخودت نگير.»
وقتي با نگاهش مريم را بدرقه كرد ، از خودش پرسيد ، مگه تومال گذشته نيستي ؟ … مگه من نيستم ؟ مگه اين خونه نيست ؟ … ما كه از آينده نيومديم ، به اون تعلق نداريم . حتي به آلان مون هم تعلق نداريم. گذشته ما رو به اينجا كشونده … تو رو به اينجا رسونده !
شهاب بلند شد و از پله ها بالا رفت . با سرپنجه ها و بيصدا در اطاق باز بود . تو در گاهي ايستاد و نگاه كرد . دامن كوتاه سرمه اي رنگي پوشيده بود و نشسته بود وسط اطاق . بالاتنه اش برهنه بود و تو ساية اطاق به سپيدي ميزد . مثل برف … دستش تو چمدان پي چيزي مي گشت . آرام بطرفش رفت و شانه اش را از پشت گرفت . دست مريم بي حركت شد . سرش را خم كرد و گذاشت رو دست چپ شهاب . بعد برگشت و با چشمهاش خنديد . «شهاب ، ليلا چي ؟. . . ))
«ليلا ؟. . . ليلا. . . ا ون تو آينده س . كف پاهام داره ميسوزه … كف پشت بوم چه داغه ! برعكس تن تو … چقدرخنكي … چرا ديگه نميخندي ؟ چرا ديگه خجالت نميكشي ؟ مثل قديما … مثل اون روز ؟ »
مريم سرش را روي سينه شهاب گذاشت .
«تو حالت خوب نيست ، داغي … تب داري ، ميدونم ، نبايد ميرفتيم حالام خيلي دير شده شهاب ،ميدونم نبايد برگرديم حداقل تو اين محل … اما چاره اي نيست . نظر من اصلاً مهم نيست تو كه ميدوني هيچوقت منو جدي نگرفتن … هيشكي نگرفت . . . . . جز تو .»
«بايد به ليلا زنگ بزنم … بايد از دلش در آرم.»
«بريم پائين شهاب ، اگه يكي بياد ؟!»
«به ليلا قبلاً گفتم ، همه چي رو … اون چيزهايي رو كه دلم ميخواست باشه و نبود … ليلا راست ميگفت انصاف نيست.»
«شهاب حالت خوب نيست …»
«حالم ؟ … آره … حالم خوب نيست !»
مريم جابجا شد و شهاب چشمها را بست . زير آفتاب تند تابستان برف مي باريد ، يكريز ، برف داغ . همه جا سپيدپوش بود و داغ . دو تا گنجشك پف كرده روي آنتن نشسته بودند . هراس سررسيدن كسي ، قلبش را به طپش انداخت . سر چرخاند. رديف بام خانه ها ، آنتن ها و كولرهاي آبي . گوشي تلفن گوشه ی بوم ، زير پشمك برف دفن ميشد . هيچ صدايي نبود. نه صداي مريم ، نه نفس هاي خسته و بي رمقش . ضربان قلب بود كه تو گلو مي كوبيد و سپيدي بارش برف رو كناره هاي حوض خالي وقنديل سر شير آب كه كم كم آب مي شد و دستهاي شهاب كه دور كمر دخترك چنبره زده بود.


23-7-1381
وحيد پاك طينت
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31715< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي