|
« چـنـبـر»
پشت پنجره ايستاده بود و به بارش يكريز برف نگاه ميكرد. بخار شيشه را با كف دستش پاك كرد. رو داربست مو ، دو تا گنجشك پف كرده بودند و گاه و بيگاه برف ها را از بال و پرشان مي تكاندند. «حتماً توكوه هوا خراب تره». حياط و خاك باغچه سپيد شده بود. همينطور بشكه قديمي نفت ،حوض خالي كنار ديوار و گلدانهاي دوروبرش. بوي شلغم پخته سراسر اطاق را پر كرده بود و از راه پله تا دو اطاق طبقه بالا هم رفته بود. ما در سيني استكان را زمين گذاشت و نشست كنار بخاري . دست ها را تو گودي ميان پاها قفل كرد. « مادر برو دست نامزدت رو بگير بيار. يه هفته س بهش سر نزدي. خوبيت نداره . از دستش ناراحتي خوب ، اما جلو بقيه سر شيكسته ش نكن.» چاي دم كشيده بود . برگشت و مادرش را نگاه كرد كه چطور استكانها را پر ميكند. آمد و به پشتي تكيه داد . «صب بهش زنگ زدم. از دلش در آوردم. هفته اي يكي دوبارم كه بيشتر بهش سر نميزدم ! ميزدم ؟ هوا خيلي خرابه مريم اينا تو كوه ميمونن … خدا كنه زياد بالا نرن.» مادر به بيرون خيره شد . «معلوم بود كه آسمون بارداره. .. جوونا ديگه حرف به خرجشون نميره.» سيني چاي را جلوي او سراند. «نميخوام دخالت كنم شهاب جان … اما اگه ليلا مي اومد و با مريم آشنا ميشد بهتر بود» فكر كرد ، من موضوع خودم و با مريم به ليلا گفته م. «مريم و داداشش دنبال خونه ن … همين دور و برها. باباش پاپي شده حتماً برگردن» به كمر باريك استكان نگاه كرد. مادر گفت : «پس برميگردن». فكر كرد تو اين پانزده سال ، آرزويي جز اين نداشت … اما حالا چي ؟ از بي تفاوتي خودش حيرت كرد . شايد بخاطر ليلا بود . صداش هنوز تو گوشش بود : شهاب تو گذشته ي من و مي بيني . يا چطور بگم ، احساس مو نمي بيني … الانمو نمي بيني . درسته گفتم اولين نفر تو زندگيم نيستي ، اما مطمئن باش آخرين نفري . تو، هم خودتو عذاب ميدي ، هم منو … ما قرار نيست با گذشته زندگي كنيم . سر بالا كرد . به طاقچه و پيش بخاري نگاه كرد . به ساعت و عكس پدر با نوار سياه گوشه ش. به جالباسي برنزي پايه بلند، به فرشهاي زمينه قرمز با گلهاي درهم برهمش . بياد آورد تصوير محو مريم را كه پشت در خرپشته كشيده ، هنوز باقي مانده. ده سالش بود يا دوازده ؟ «بازم چايي ميخوري؟» «آره ،… يكي ديگه بريز.» «مطمئني دل ليلارو بدست آوردي؟» «عصر دوباره بهش زنگ ميزنم». «پاشم يه چيزي بار بذارم . دلم گواهه زود برميگردن . خوب نيست بعد اين همه سال يه غذاي ساده جلوشون بذارم .» «لازم نيست زحمت بكشي . اگه زود برگشتن از بيرون غذا ميگيرم.» مادر كف دست ها را زمين گذاشت و ايستاد . سيني استكان ها را دستش داد . وقتي تنها شد ، به پشتي لم داد و پاها را دراز كرد . بازوي چپش از گرماي بخاري گزگز ميكرد. غروب ديروز كه به خانه آمد و در را پشت سرش بست ، مريم را ديده بود كه پشت پنجره ايستاده. ميخكوب شد . موهاي لختش روي چشم چپش ريخته بود ، با چشم راستش مي خنديد. جا خورده و بهت زده روبروش ايستاده بود . دستش را بالا آورده بود و روي شيشه گذاشته بود. جايي كه صورتش مي خنديد . كف دستش يخ كرد. زانوهاش لرزيد. مثل روز آخر كه چشمهاي مريم ، از پشت شيشة ماشين نه خنديده بود ، نه گريه كرده بود . شهاب اما، لرزش گرفته بود. اول پائيز بود و سرما را تا مغز استخوانش حس كرده بود . دستش را كه برداشت ، چشمهاي مريم هنوز بسته بود خوب نگاهش كرد. كمي قد كشيده بود. گردن و بازوهاش پر شده بود . ديگه رو تنش لغ نميخورد. اما نگاهش … همان بود. شوخ و مهربان. ((شنيده بودم از شوهرش جدا شده ، شنيده بودم برادرش سربازي رفته ، شنيده بودم وضعشان روبراه شده)) به شيشه هاي بخار نسشته چشم دوخت.(( چي شد نرفتم كوه ؟چرا دودل بودم ؟بخاطر ليلا؟حتماً روي شلنگ چنبره زده ي دور شير آب برف نشسته . گنجشك هاي پف كرده شايد رفته ن … شايدم نه . شايد زير برف خوابشون برده و يادشون رفته خودشون و بتكونن . اگه آفتاب تند بزنه ، برفاشون آب ميشه . ميشن موش آب كشيده ی پردار . انقدر تو آفتاب ميمونن تا خشك بشن و سرحال. بعد ميپرن رو خاك باغچه. سروصدا ميكنن. تشنه ميشن. ميان لب حوض. تونوكشون چقدر آب جا ميشه؟ يه قطره ؟… دو قطره … اما مطمئنم قنديل سرشير آب آويزان ميمونه … عكس مريم مي افته رو آب حوض. وسط ماهي هاي قرمز. از سر ديوار سرك ميكشه. آهسته صدام ميكنه: شهاب … شهاب ، دوباره همسايه شديم. بازم تابستون ميريم رو بوم وقتي همه خوابن. وقتي باباهامون رفتن سركار . وقتي داداش بچه س … بچه ؟ اونكه هم قد خودم شده !… نه … وقتي ميره پادگان. وقتي تنها ميشيم…تنها . . . ))
صداي زنگ در تو راه پله پيچيد . مادر يك ژاكت سبز پشمي روي شانه اش انداخت و دمپايي پاش كرد. با احتياط از روي برف ها رد شد و در را باز كرد . مريم تنها بود . سرتاپا خيس . با عجله آمد تو . پيرزن هم دنبالش . «چرا تنهايي مادر؟ … داداش كو ؟» «رفت خونة دوستش … دارم يخ ميزنم ! سركوچه پسر زري خانوم رو ديد. پسره ی ريقو چه دراز شده !» شهاب چشم باز كرد. مريم بالاي سرش ايستاده بود و مانتو روسريش را در ميآورد . بلند شد نشست. «هنوز خونه اي كه!» «گفتم شايد برم … خوش گذشت؟» «خيلي!» سرك كشيد برادرش را نديد ما در يك پتو روي شانه ی مريم انداخت. بعد نشست زير جالباسي جوراب پاش كرد، ژاكتش را پوشيد و چادر سياش را سر كرد. «مادر گرمت كه شد برو لباسها تو عوض كن خداي نكرده مي چای.» «كجا ميري؟» «ميرم خريد.» «شما چرا … خودم ميرم.» پيرزن نگاهش كرد . خريد تو بدرد خودت ميخوره.» «مادر سرما ميخوري خوب بذار شهاب بره ، كم كم بايد ياد بگيره.» پيرزن از در رفت بيرون ، كفش هاش را پا كرد و با احتياط از روي برف ها رد شد . نگاه مريم بيرون بود،به صداي بسته شدن در . «هنوز قبولت نداره؟» بعد برگشت چشمك زد و با چشمش خنديد. «نرفتي نامزد بازي .. اخموخان چيزي شده ؟ موضوع ليلاس ؟ زبون تو موش خورده ؟» شهاب دست دراز كرد و موهاي مريم را از چشم چپش كنار زد . «حالم زياد خوب نيست» «ديشب تا ديدمت فهميدم … تو ديگه شهاب اون وقتا نيستي . تو زيادي همه چي رو جدي ميگري.» به سينة مريم نگاه كرد. به گودي كمرش . دستش را گرفت . سرد بود. «ولي تو همون مريمي … آره واسه من همه چي جديه!» دست انداخت و او را بطرف خودش كشيد . «ميخواين برگردين؟» «آره» «چرا ؟)) «شهاب ديگه نميتونم اونجارو تحمل كنم ادامه تحصيل داداش هم هست … پا درد باباام هست، هواي شرجي واسش خوب نيست، شهاب شهر كوچيك همه جاش پر از خاطره س ، پراز چشمه ! مثل اين محل … مثل اين كوچه.» «شوهرتو خيلي دوست داشتي؟» «اوايل آره.» دست هاش شل شد . مريم آرام از ميان دست هاش بيرون خزيد. وقتي تو چشم هاش غم نشست، ردپاي پانزده ساله را توي صورتش ديد. «ميرم بالا لباس عوض كنم … توام بيخود اين قيافه رو بخودت نگير.» وقتي با نگاهش مريم را بدرقه كرد ، از خودش پرسيد ، مگه تومال گذشته نيستي ؟ … مگه من نيستم ؟ مگه اين خونه نيست ؟ … ما كه از آينده نيومديم ، به اون تعلق نداريم . حتي به آلان مون هم تعلق نداريم. گذشته ما رو به اينجا كشونده … تو رو به اينجا رسونده ! شهاب بلند شد و از پله ها بالا رفت . با سرپنجه ها و بيصدا در اطاق باز بود . تو در گاهي ايستاد و نگاه كرد . دامن كوتاه سرمه اي رنگي پوشيده بود و نشسته بود وسط اطاق . بالاتنه اش برهنه بود و تو ساية اطاق به سپيدي ميزد . مثل برف … دستش تو چمدان پي چيزي مي گشت . آرام بطرفش رفت و شانه اش را از پشت گرفت . دست مريم بي حركت شد . سرش را خم كرد و گذاشت رو دست چپ شهاب . بعد برگشت و با چشمهاش خنديد . «شهاب ، ليلا چي ؟. . . )) «ليلا ؟. . . ليلا. . . ا ون تو آينده س . كف پاهام داره ميسوزه … كف پشت بوم چه داغه ! برعكس تن تو … چقدرخنكي … چرا ديگه نميخندي ؟ چرا ديگه خجالت نميكشي ؟ مثل قديما … مثل اون روز ؟ » مريم سرش را روي سينه شهاب گذاشت . «تو حالت خوب نيست ، داغي … تب داري ، ميدونم ، نبايد ميرفتيم حالام خيلي دير شده شهاب ،ميدونم نبايد برگرديم حداقل تو اين محل … اما چاره اي نيست . نظر من اصلاً مهم نيست تو كه ميدوني هيچوقت منو جدي نگرفتن … هيشكي نگرفت . . . . . جز تو .» «بايد به ليلا زنگ بزنم … بايد از دلش در آرم.» «بريم پائين شهاب ، اگه يكي بياد ؟!» «به ليلا قبلاً گفتم ، همه چي رو … اون چيزهايي رو كه دلم ميخواست باشه و نبود … ليلا راست ميگفت انصاف نيست.» «شهاب حالت خوب نيست …» «حالم ؟ … آره … حالم خوب نيست !» مريم جابجا شد و شهاب چشمها را بست . زير آفتاب تند تابستان برف مي باريد ، يكريز ، برف داغ . همه جا سپيدپوش بود و داغ . دو تا گنجشك پف كرده روي آنتن نشسته بودند . هراس سررسيدن كسي ، قلبش را به طپش انداخت . سر چرخاند. رديف بام خانه ها ، آنتن ها و كولرهاي آبي . گوشي تلفن گوشه ی بوم ، زير پشمك برف دفن ميشد . هيچ صدايي نبود. نه صداي مريم ، نه نفس هاي خسته و بي رمقش . ضربان قلب بود كه تو گلو مي كوبيد و سپيدي بارش برف رو كناره هاي حوض خالي وقنديل سر شير آب كه كم كم آب مي شد و دستهاي شهاب كه دور كمر دخترك چنبره زده بود.
23-7-1381 وحيد پاك طينت |
|